خوش زبان. شیرین زبان. خوش گفتار. خوش تقریر. حدث. حدّیث. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). بیامد فرستادۀ خوش سخن که نو بد به سال و به دانش کهن. فردوسی. خوشخویی خوش سخنی خوش نسبی خوش حسبی. منوچهری. سخت خوش سخن مردی بود. (تاریخ بیهقی). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). خوش سخن باش تا امان یابی وقت کشتن امان ز جان یابی. سنائی. زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار. خاقانی. ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام. سعدی. اگر پارسا باشدو خوش سخن نگه در نکویی و زشتی مکن. سعدی. من بندۀ بالای تو شمشادتنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم. سعدی. ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوا و پای بند هوسی. سعدی (رباعیات). بغایت خوش سخن عجب تقریر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
خوش زبان. شیرین زبان. خوش گفتار. خوش تقریر. حَدِث. حِدّیث. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). بیامد فرستادۀ خوش سخن که نو بُد به سال و به دانش کهن. فردوسی. خوشخویی خوش سخنی خوش نسبی خوش حسبی. منوچهری. سخت خوش سخن مردی بود. (تاریخ بیهقی). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). خوش سخن باش تا امان یابی وقت کشتن امان ز جان یابی. سنائی. زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار. خاقانی. ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام. سعدی. اگر پارسا باشدو خوش سخن نگه در نکویی و زشتی مکن. سعدی. من بندۀ بالای تو شمشادتنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم. سعدی. ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوا و پای بند هوسی. سعدی (رباعیات). بغایت خوش سخن عجب تقریر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر. فرخی. شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. گردونش همی گوید ای خوب سیر میرا هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری. فرخی. از خداوند نظر چشم همی داشت جهان بجهانداری نیکونیت و خوب سیر. فرخی
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر. فرخی. شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. گردونْش همی گوید ای خوب سیر میرا هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری. فرخی. از خداوند نظر چشم همی داشت جهان بجهانداری نیکونیت و خوب سیر. فرخی
چرب گفتار. چرب گو. خوش سخن. آنکس که بسخنان نرم و دلاویز شنونده را مجذوب خود کند. چرب زبان. لبق. لبیق. (منتهی الارب) : گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابه ها بدل ندهم. فرخی. ، متملق. چاپلوس. زبان باز. مردم فریب: من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل همی فریفته بودی مرا به چرب سخن. فرخی. رجوع به چرب زبان و چرب گفتار شود
چرب گفتار. چرب گو. خوش سخن. آنکس که بسخنان نرم و دلاویز شنونده را مجذوب خود کند. چرب زبان. لَبِق. لَبیق. (منتهی الارب) : گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابه ها بدل ندهم. فرخی. ، متملق. چاپلوس. زبان باز. مردم فریب: من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل همی فریفته بودی مرا به چرب سخن. فرخی. رجوع به چرب زبان و چرب گفتار شود
لوسه. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). خوش تقریری. خوش بیانی. خوش زبانی. خوش گفتاری: ای دوست بصد گونه بگردی به زمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. آن خوش خویی و خوش سخنی بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار. فرخی. و از خوش سخنی و تواضع هر که پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ والقصص). ز بس که نام لبت بر زبان من بگذشت برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی. سعدی
لوسَه. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). خوش تقریری. خوش بیانی. خوش زبانی. خوش گفتاری: ای دوست بصد گونه بگردی به زمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. آن خوش خویی و خوش سخنی بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار. فرخی. و از خوش سخنی و تواضع هر که پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ والقصص). ز بس که نام لبت بر زبان من بگذشت برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی. سعدی